پارت 7 ) قسمت اخر
وقتی رفتی سمتش دیدی که اون گردی یه حلقه هست تو روبا تعجب و خنده رو به کوک کردی
کوک اومد سمتت و حلقه رو برداشت و زانو زد و گفت
- ا/ت میشه منو به عنوان یه امپراطور احمق که خیلی زود داره ازت خاستگاری میکنه ،... قبول کنی ؟
و معلوم بود خیلی استرس داشت تو یکمیزیادی فکر کردی کوک خسته بلد شد و گفت
- چرا همیشه انقدر دیر فکرمیکنی ؟ اه خسته شدم .
و داشت میرفت که تو دوییدی و از پشتش داد زدی
- کوککککککک
و وقتی اون برگشت پردی بغلش و بهس گفتی
-اره اره قبول میکنم .
و کوک از خوشحالی مهکم بغلت کرد . تو انقدر که کوک تو رو مهکم بغل کرده بود گفتی
- وای اروم کوک له شدم
و کوک تو رو از خودش جدا کرد و معذرت خواست و دستتو اورد بالا و حلقه رو دستت کرد. تو از خوشحالی. و هیجان زیاد خودت بوسه رو شروع کردی . و وقتی همو ول کردین کوک تو رو به اتاق ملکه برد و وقتی ملکه شما دو تا رو دید پرسید
- چه اتفاقی افتاده ؟ چرا انقدر هیجان زده هستید ؟
کوک به تو یه نگاهی کردو گفت
- من از ا/ت خاستگاری کردم .
+ چی واقعا خب جواب
× اره من قبول کردم
و دیگه احساس کردی زیاد شورشو در اوردی و زیاد احساساتی شدی و سریع خودتو جمع کردی
ملکه مادر لبخندی زدو گفت
- منم یه خبری براتون دارم
شما با تعجب به هم نگاه کردین و ازش پرسیدین
- خبر ! چه خبری ؟
+ ا/ت من راجب حرفهات فکر کردم و گفتم که بهتره اخر عمرم رو کنار پسرم باشم کوک بهتر میدونه ولی تو بهتر درک میکنی پس من الان دارم میرم پیش اون و باقی عمرم رو با اون وقت بگذرونم و برای شما هم خوشحالم امید وارم با هم خوشبخت باشید .
و پالتوی پشمیشو پوشید و اومد با شما خداحافظی کرد و رفت و شما از دیوار قصر دست تکون میدادین وقتی اون رفت شما با خوشحالی همو بعل کردید و راه افتادین داخل قصر . و باهم به خوبی و خوشی زندگی کردین. ( چیزی که همه جا میگن:-| )
( زندگی همهی شخصیتها )
تهونگ : اون با خوشحالی و همینطور ناراحتی مونده بود تا اینکه با دختری اسنا شد و صاحب 2 دختر شد و همینطور به مادر خودش هم رسید .
ملکهی مادر : اون پیش پسرش رفت و نوههاش رو دید و 6 سال بعد از این ماجرا از دنیا رفت.
ا/ت و کوک : اونا باهم ازدواج کردن و صاحب 2 پسر و 1 دختر شدن و تا ابد با شوخیهای خودشون ناراحتیهاشون خوشحالی شون در کنار هم زندگی کردند .